در گوشه یک آشپزخانه بزرگ و روشن، چهار دوست قدیمی کنار هم قرار داشتند: شیکر شارژی با بدنهی استیل براقش، آبمیوهگیری با رنگهای شاد و متنوع، فوم ساز با دکمههای درخشان و کتری برقی با بدنهی شیشهای شفاف. آنها روزهای زیادی را در این آشپزخانه گذرانده بودند و با هم خاطرات زیادی ساخته بودند. اما حالا مدتی بود که از آنها استفاده نمیشد و گوشهای افتاده بودند.
شیکر شارژی با لحنی غمگین گفت: "یادش بخیر، زمانی همه هر روز از من استفاده میکردند. نوشیدنیهای خوشمزه و خنکی را با من درست میکردند."
آبمیوهگیری هم با تأسف گفت: "من هم همینطور. آبمیوههای تازه و طبیعی با من درست میشد و همه از طعم آنها لذت میبردند."
فوم ساز هم با کمی حسرت گفت: "من هم همیشه برای درست کردن قهوههای خوش طعم و کاپوچینو استفاده میشدم."
کتری برقی که ساکتتر از بقیه بود، با آرامش گفت: "نگران نباشید دوستان، مطمئنم صاحب خانه برای ما کاری خواهد کرد."
روزها گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد. تا اینکه یک روز صبح، صاحب خانه وارد آشپزخانه شد و به سمت آنها آمد. او با نگاهی مهربان به آنها نگاه کرد و گفت: "عزیزانم، من تصمیم سختی گرفتهام. میخواهم شما را به یک خیریه بدهم تا به کسانی که به شما نیاز دارند، کمک کنید."
شیکر شارژی، آبمیوهگیری، فوم ساز و کتری برقی با شنیدن این حرف، کمی ناراحت شدند. آنها به خانهی جدید عادت نداشتند و دوست داشتند در کنار هم بمانند. اما وقتی به این فکر کردند که میتوانند به دیگران کمک کنند، احساس بهتری پیدا کردند.
روز بعد، صاحب خانه آنها را در جعبهای گذاشت و به خیریه برد. در خیریه، آنها با استقبال گرمی روبرو شدند. کارکنان خیریه با خوشحالی آنها را تمیز کردند و آمادهی استفاده کردند.
شیکر شارژی به یک مرکز سالمندان فرستاده شد و با نوشیدنیهای خوشمزهای که درست میکرد، لبخند را بر لب سالمندان نشاند. آبمیوهگیری به یک بیمارستان کودکان فرستاده شد و با آبمیوههای طبیعی که درست میکرد، به بهبود حال کودکان بیمار کمک کرد. فوم ساز به یک کافه کوچک در یک روستای دورافتاده فرستاده شد و با قهوههای خوشمزهای که درست میکرد، به شادی اهالی روستا کمک کرد. و کتری برقی به یک مدرسه فرستاده شد و با آب جوش گرمی که درست میکرد، به دانشآموزان کمک کرد تا چای و قهوهی گرم بنوشند.
هر چهار دوست قدیمی در جای جدید خود بسیار خوشحال بودند. آنها فهمیدند که مهمترین چیز، کمک به دیگران است و این کار آنها را بسیار خوشحال میکند.
در دل یک کافه کوچک و دنج، یک اسپرسوساز به نام "آتیلا" زندگی میکرد. آتیلا نه تنها یک دستگاه بود بلکه قلب تپندهی کافه بود. او با هر فنجانی که درست میکرد، انرژی و شادی را به مشتریان هدیه میداد.
صبحها، وقتی اولین اشعههای خورشید به پنجرههای کافه میتابید، آتیلا با صدای آرام و دلنشین شروع به کار میکرد. صدای بخار آب و عطر قهوهی تازه آسیاب شده، فضای کافه را پر میکرد. اولین مشتریها، معمولا کارمندانی بودند که برای شروع یک روز پرمشغله به کافه میآمدند. آتیلا با دقت، دانههای قهوه را آسیاب میکرد و با فشار مناسب، عصاره قهوه را استخراج میکرد. کف طلایی رنگ روی قهوه، مثل یک لبخند گرم، به مشتریان خوش آمد میگفت.
هر فنجان قهوهای که آتیلا درست میکرد، داستانی داشت. برای برخی، قهوه به معنای شروع یک روز جدید و پر از امید بود. برای برخی دیگر، بهانهای برای گفتگو با دوستان و همکاران. و برای عدهای، یادآور خاطرات شیرین بود.
آتیلا همیشه سعی میکرد تا با مشتریانش ارتباط برقرار کند. او با توجه به سلیقهی هر کدام، قهوهای مخصوص برایشان درست میکرد. گاهی اوقات، برای مشتریانی که روز سختی داشتند، یک فنجان قهوهی غلیظ و قوی درست میکرد تا به آنها انرژی بدهد. و برای کسانی که عجله داشتند، قهوه را به صورت تک شات و سریع آماده میکرد.
آوازه قهوههای خوشمزه و انرژیبخش آتیلا به سرعت در شهر پیچید. مردم از دور و نزدیک به کافه میآمدند تا طعم بینظیر قهوههای او را بچشند. حتی برخی از کارآفرینان و هنرمندان، ایدههای جدیدشان را در همین کافه و با نوشیدن قهوههای آتیلا به دست میآوردند.
یک روز، یکی از مشتریان به آتیلا گفت: "قهوههای تو مثل یک معجون جادویی است. با نوشیدن آنها، احساس میکنم که میتوانم تمام کارهای دنیا را انجام دهم."
آتیلا با لبخندی گفت: "راز من خیلی ساده است. من با عشق و علاقهی زیاد قهوه درست میکنم و همیشه سعی میکنم بهترین را به مشتریانم ارائه دهم."
آتیلا به کار خود ادامه داد و هر روز با انرژی و شوق، قهوههای خوشمزه درست میکرد. او میدانست که هر فنجان قهوه، میتواند به کسی انرژی بدهد، به کسی لبخند بزند و به کسی امید بدهد. و این برای او، بزرگترین پاداش بود.